♥کبی و عسل آقا و حبه انگور♥

♥یه هدیه ی تکرار نشدنی تو سالروز عقدمون♥

امروز 20 مهر 1394 نیست ولی من از این روز فوق العاده می نویسم  من و مهدی به همراه داداش کامران (برادر شوهرم) عصر 15 مهر راهی شمال شدیم که مهدی جون چون مرخصی نداشت، جمعه برگشت و من دو روزی موندم پیش مامان اینا و یکشنبه عصر راه افتادم که شب رسیدم تهران. این چند روز که شمال بودم همش حالم یه طوری بود  حس میکردم غذام هضم نمیشه و از بوی غذاهایی که مامان درست میکنه خیلی خوشم نمیاد! پیش خودم گفتم هوای شمال این سری بهم نساخته لابد ! کم کم داشتم شک میکردم نکنه یه دلیل دیگه ای داشته باشه ... شب که رسیدم تهران ، مهدی جونیم اومد ترمینال دنبالم و تو مسیر خونه بهش گفتم برام Baby Check بگیره. اون شبو تا صبح نمیتونستم بخواب...
20 مهر 1394