♥کبی و عسل آقا و حبه انگور♥

تق تق تق ،من اینجام!

1394/11/18 16:04
نویسنده : مامان کبی
160 بازدید
اشتراک گذاری

حبه انگورم تا اینجا 27 هفته ت کامل شده و فردا میری تو هفته 28  محبت

دخترک شیرینم حالا دیگه توی دلم حسابی واسه خودت جست و خیز میکنی و دلمو میبریبوس

اولین باری که کاملا حست کردم 4 بهمن ماه بود، تو سالن آرایشگاه نشسته بودم و یهو یه ضربه محکم سمت راست شکمم احساس کردم، خیلی عجیب بود. تا حالا با این وضوح حست نکرده بودم و هربار فک میکردم نفخ شکممه خنده نگو تو بودی بازیگوش مامانچشمک

فک کنم 21 بهمن هم بود که اولین ضربه هاتو دیدم اونم از روی مانتو!!! بعد ناهار بود که نشسته بودم پشت میزکارم و تلفنی با یه کاربری مشغول صحبت بودم که تو غافلگیرم کردی و دو سه تا ضربه محکم به شکمم زدی، اون لحظه خیلی حس خوبی داشتم که می دیدم دختر کوچولوم اینقد بزرگ و قوی شده که میتونه اینطوری ابراز وجود کنه ، همش منتظر بودم دوباره این کارو تکرار کنی،بارها و بارها محبت

عزیزک مامان و بابا ، چیزایی که از اون موقع برات ننوشتم رو خلاصه بهت میگم

23 بهمن سالگرد عروسی مون بود با اینکه خیلی دلم میخواست لباس عروسمو بپوشم و مثه پارسال با بابایی جشن بگیریم ولی بیخیال شدم ، آخه سلامتی تو مهم تر بود و ترسیدم که اذیت بشی، در عوض شب قبلش خاله زهرا واسه شام دعوتمون کرده بود، ما هم یه کیک خوشمزه گرفتیم و رفتیم خونه شون دورهم خوردیمجشن

فرداشم با بابایی رفتیم خیابون فردوسی دو تا کفش خوشگل گرفتیم که بقیه مسیر زندگی مون رو هم دست به دست هم و با قدمای محکم و کفشای نو برداریممحبت

5 اسفند هم که روز تولد مامانی بود افتاد چهارشنبه ، واسه همین مهمونی رو گذاشتیم واسه جمعه ناهار که خاله ها هم بتونن بیان. خاله زهرا از روز قبلش اومد کمک مامانی و کلی کارا رو انجام داد، خاله باران هم کیک و بادکنک گرفت که تولد من و اون یکی بشه، خیلی روز خوبی بود. تازشم خاله ها  واسه تو هم کادو گرفته بودن جوجه طلایی من. بعد ناهار بود که عمو کامران و زن عمو محبوبه مهربون که واسه کاری اومده بودن تهران، اتفاقی اومدن پیش مون و کلی خوشحال تر شدیممم.

پنجشنبه 13 اسفند با دوست و همکار خوبم عاطفه رفتیم خیابون بهار کلی لباسای خوشمل برات خریدیممممتنظر

بقیه ش رو هم سرفرصت با بابایی میریم میگیریم

خوشگلکم ، من و بابایی فعلا اسم "نیکا" رو برات در نظر گرفتیم ، آخه اسمیه که من از خیلی قبل دوست داشتمو همش به بابایی میگفتم اگه خدا بهمون یه دختر داد اسمشو بذاریم نیکا؟؟؟ بابایی هم هربار میگفت آره، اسم قشنگیه.

اینقد که این اسم تو ذهنش ثبت شده هر اسم دیگه ای هم پیشنهاد میدم، یه کم فکر میکنه و میگه به نظرم همون نیکا قشنگ ترهبغل

جون دلم ما قراره 26 ام اسفند با پرواز بریم شمال واسه تعطیلات عیدعینک

پسندها (1)

نظرات (0)