♥کبی و عسل آقا و حبه انگور♥

آخه این جوجه دخمله یا پسر؟؟؟ ♥

1394/10/22 20:34
نویسنده : مامان کبی
134 بازدید
اشتراک گذاری

امروز سه شنبه 22 دی ماه 94

عزیزدل مامان و بابا حالا 19 هفته ت تموم شده محبت

امروز خیلی روز هیجان انگیزی واسه ماست، چون زمان انجام سونوی غربالگریه دومته و غیر مواردی که خانوم دکتر خواسته چک بشه جنسیتت هم میفهمیممممم زیبا

بابایی امروز نرفت سرکار و قرار گذاشتیم بابایی زودتر بره مرکز سونوگرافی وقت بگیره و مامانی هم ساعت 12 ظهر از شرکت برم سمتش که سونو رو انجام بدیم.

راستش دیشب از بس استرس داشتم تا صبح خوابای جور واجور از سونو میدیدم و هربار از خواب می پریدم و دوباره خوابم میبرد یه مدل دیگه از همون خواب میومد سراغم هیپنوتیزم

منو بابایی یه جا قرار گذاشتیم که همو ببینیم و بریم سمت مرکز سونوگرافی، کلی نشستیم تا نوبت مون شد  و چون گفته بودم میخوام همسرم حضور داشته باشه اونام بابایی رو صدا زدن که بیاد داخل.

عسل آقا که اومد تو اتاق من رو تخت دراز کشیده بودم، بعد خانوم دکتر از اون ماده لزج ریخت رو تمام سطح شکمم و شروع کرد دستگاهو رو شکمم لغزوندن، بابایی یه گوشه واستاده بود رو به من و دقیق به مانیتور دکتر خیره شده بود، منم نگامو دوخته بودم به صفحه LCD که رو دیوار روبروم نصب شده بود و منتظر دیدن دوباره ت بودم، تا اینکه بعد چند ثانیه دیدن چیزای مبهم، بالاخره خوشگلکم پیداش شد محبت

عزیزدلم چقد بزرگتر شده بودی تو این مدت، پاهای کوچیکت کاملا فرم گرفته بود، دستای نازت تو هوا از آرنج خم شده بود و انگار انگشتات داشت به سمت دهنت میرفت، حالت چهره ت مشخص تر شده بودفرشته خدایا شکرت که اینقدر زیبا آفرینش جدیدی رو تو وجود بنده هات خلق میکنی...

بعد صدای قلب کوچیکت که موسیقی آرام بخش روحمه تو فضا پیچید و تمام وجودمو آروم کرد، اشک تو چشام حلقه زده بود، دلم میخواست زمان متوقف شه و من تا ابد بتونم تماشات کنم

تو این مدت خانوم دکتر یه سری اعداد رو به دستیارش میگفت که ثبت کنه و بعد شروع کرد اندازه گیری کف پاهات و گفت بیا پاشم اندازه میگیرم که برین براش کفش بگیرینمحبت دل تو دلم نبود،منتظر بودم کارش تموم شه و ازش بپرسم که همه چی خوب بوده یا نهترسو

خانوم دکتر ازم پرسید دوست داری دخترباشه یا پسر؟ منم سریع گفتم فقط سالم باشه، گفت نه، بعد سالم بودن؟دلخور

از اونجایی که اکثر کسایی که منو تو این مدت دیده بودن میگفتن حالت چهره ت شبیه بارداریه پسره این حس بهم دست داده بود که احتمال پسر بودنت زیادهقوی واسه همین گفتم حسم میگه پسرهخجالت بعد چند ثانیه خانوم دکتر گفت خب حس مادرانه بعضی وقتا اشتباه هم میکنه چون نی نی تون دختره محبت

عزیزدلممممم، خدا بهمون یه دختر هدیه داده ، خدایا شکرتبغل بعدش پرسیدم دکتر همه چیزش نرماله که گفت بله و من خیالم راحت شد.

چه حس قشنگی حالا میدونستیم مامان و بابای یه دختر کوچولو هستیممحبت

بعدش یه کم بیرون اتاق منتظر نشستیم تا جواب و فیلم سونو رو تحویل بگیریم وبریم برای خوردن ناهار. تو مسیر به چندتا از همکارا که ازم قول گرفته بودن نتیجه رو بهشون خبر بدم ،اسمس دادم و شبش چون خیلی خسته بودیم و انرژی صحبت با تلفن نداشتیم،به خاله هات اسمس دادم و به مامان گوهر هم زنگ زدم که کلی تبریک گفتن ولی مامان هاجر حالش خوب نبود و داشت استراحت میکرد واسه همین نشد بهش بگیم قرار شد به عمه جونیا و عمو و مامان هاجر و دایی رضا فرداش زنگ بزنیم.

دخترک قشنگ مامان و بابافرشتهالهی خدا همیشه حافظت باشه و تو رو به ما ببخشهمحبت

خدایا ممنونم ازت که ما رو لایق این هدیه ت دونستی،خدایا منو دختر کوچولوم ازت میخوایم که به همه اونایی که در انتظار نگاه پرلطفت هستن لذت داشتن فرزندو عنایت کنی و دامنشونو سبز کنی و ما رو هم کمکمون کنی تا آخر این راه رو به سلامت سپری کنیمبوس

 

آخخخخ مامان فدای روی ماهت بشم

جوجه مون بزرگ شده

پسندها (1)

نظرات (0)