اولین غربالگری و ذوق دیدن دوباره ی تو
امروز پنجشنبه 5 آذر 94
جون دلم امروز همون تاریخ مقرر واسه انجام آزمایش غربالگری اولته بابایی امروز نرفت سرکار، منم خوشبختانه شیفت کاریم نبود. صبح زود پاشدیم، یه صبحانه مختصر خوردیم و راهی شدیم. تو دلم قند آب میشد که میخوام دوباره ببینمت، همش تو ذهنم تصورت میکردم که چه شکلی شدی
اولش که نمونه گیری خون بود و بعدش سه تایی رفتیم سمت مرکز سونوگرافی. اونجا کلی مامان مثله خودم بودن بابایی رو نذاشتن بیاد داخل اتاق سونو ولی در عوض روی CD چندتا از عکسا و فیلمت رو رایت کردن
پاره ی تن مامان، نمیدونی چقد هیجان داشت لحظه دیدنت، همونطور که خانم دکتر دستگاهو رو شکمم سُر میداد، می دیدم یه موجود کوچولو توی مانیتور تکونای ریز میخوره ، خدایا یه سر و بدن کوچولو، با دستایی که تو هوا بود و رونهای کوچولوی پاهات...
پلک نمیزدم،خیره شده بودم به تو، خانوم دکتر هم همش میگفت شکمت رو منقبض نکن ،ریلکس کن. ولی من تو یه دنیای دیگه بودم، میگفتم چطور ممکنه، با این ابعاد کوچیکت همه چیز داشته باشی و قلب کوچیکت تندو تند بزنه
وقتی خانم دکتر با دستگاهش به شکمم ضربه میزد تا بتونه اندازه هات رو بگیره، تو آروم بالا و پایین میرفتی ، یا پشتتو میکردی به ما، وای که چقد تو دلم قربون صدقه ت رفتم...
وقتی کارمون تموم شد ، خانم منشی جواب سونو رو تحویلمون داد که ببریم واسه آزمایشگاه ،همین که اومدیم بیرون سریع به مهدی جونم گفتم بیا ببینش و برگه رو دادم دستش با چشای متعجب نگاه میکرد و گفت این که بزرگه بابایی هم مثه من فک نمیکرد تو الان مثه یه آدم واقعی همه چی داشته باشی
عزیز دل مامان و بابا، الهی همیشه سالم باشی و قلبت محکم بتپه، برای دیدنت لحظه شماری میکنم
اون روز خیلی روز خوبی برای ما بود و این روزو مدیون تو و این حسو مدیون خدای مهربون هستیم
خدایا حسرت تجربه ی این لحظات رو به دل هیچکی نذار
اینم اولین نمای نیمرخ فرشته کوچولومووون